ابتدای این سفر از خانه ها
شهر ساری بود ما را انتها
آشنایی ها با نگاه کردن آغاز شد
درب دلها با سلامی باز شد
دل به هم دادیم از روی نیاز
دل اسیرت شد اسیری جان گداز
روی تیغ وخارها ما می رویم
نان سفت وسخت را ما می جویم
این بشین برپا گرفت ازما نفس
گشته ایم همچون پرنده در قفس
ای خدا پایان بده بر سختی ام
از زمان واز زمین بریده ام
سلام احمد جان خودت که می شناسیم امیررضا خیلی شعرت قشنگ بود امیدوارم هر چه زودتر موفق بشی و دیگه سرو سامون بگیری...قربانت امیررضا
سلام دوست عزیز
خیلی وبت زیبا من که خیلی خوشم اومد
تبریک مرا بابت وبلاگ زیبایت بپذیر خوشحال میشم
اگه دلت خواست به کلبه احساس منم بیا
منتظرت حضورت میمانم