یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
ادامه...
سلام به همه اون کسایی که این وبلاگ رو می خونن حقیقته امراینه که من یه وبلاگه دیگه ای دارم ولی اون بیشتر شبیه یه سایته وهیچ موقع نمی تونستم ازوبلاگ درقالب یک وبلاگ که محلی برای بیان علایق وعرایض هست استفاده کنم وبخاطر همین این وبلاگ رو تاسیس کردم
سلام . خوبی ؟ شروع خوبی بود . راستی تا هنوز شروع نکردی بدو بیا پیشم . مرسی
ممنونم حتما میام